اولين روز اومدنت تو زندگي من و بابا
خوب بزار واست از اولين روز بگم، از خواب پاشدم و بعد تست فهميدم كه تو اومدي تو دل ماماني ، داد زدم و باباتو صدا كردم اونم كلي بغلم كرد و بوسم كرد . بعد باهم ديگه رفتيم دفتر كار بابات امريكا بوديم . به بابات گفتم فعلا به كسي نگيا !! اما مگه طاقت داشت؟ تا استلا رو ديد بهش گفت ، استلا كارمند باباته، خلاصه زنگ زدم به مامان سيما ، خاله شهره اونجا بود و ديانا دختر خالت هم داشت بازي ميكرد به مامان سيما گفتم مامان ديگه ديانا تنها نيست و واسش هوو اومده !! مامان سيما گفت چطور ؟؟ گفتم اخه من حامله ام ! مامان سيما كلي ذوق كرد و دوتايي گريمون گرفته بود از خوشحالي ، خيلي لحظه خوبي بود پسرم ' البته ما اون موقع نميدونستيم پسري يا دختر ' خلاصه بابات زنگ زد به بابا امير و مژده اومدنتو به اونم داد' خلاصه باباتو راضي كردم تا قلب كوچولوتو نشنيديم ديگه به كسي نگه...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی