، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

ardeshir pesare gol e man va babash

ايران

عزيز دلم اومدم ايران و سرم خيلي شلوغ شد نشد اينجا واست بنويسم ١٤ نوامبر ٢٠١٣ شما اولين بار وارد وطنت شدي ، خيلي نگران بودم كه تو هواپيما اذيت بشي اما خداروشكر تمام راه رو تو هواپيما خوابيدي وارد ايران كه شديم خيلي حس خوبي داشتم دلم تنگ شده بود واسه مامان سيما و بابا امير و خاله شهره و ديانا و خلاصه خيلي هاي ديگه، و خيلي هيجان داشتم كه قرار بود شمارو واسه اولين بار ببيننن، مامان سيما و بابا امير اومده بودن فرودگاه ، پياده شديم و زود چمدونا اومد و رفتيم پيش مامان سيما گريه ميكرد و شما رو محكم بغل كرده بود خيلي لحظه شيريني بود تو هم كه تن تن ميخنديدي به مامان سيما بعد بابا امير اومد بغلت كرد و بازم تن تن خنديدي و خلاصه خودتو جا كردي تو دلشون ، ع...
28 آذر 1392

دوماهگي

پسر قشنگ مامان دو ماهت شد و وارد سومين ماه زندگيت شدي ، روز به روز شيرين تر ميشي و هرجا كه ميريم همه عاشقت ميشن و باهات حرف ميزنن، توهم تن تن حرف ميزني و خلاصه خودتو تو دل همه جا ميكني ، انقدر خوش اخلاقي من و بابايي باهات حرف ميزنيم و انق انق ميكني و تن تن ميخندي ، عاااااشقتم امروز رفتيم و واكسن دو ماهگي تو زديم كلي استرس داشتم كه گريه كني و دردت بياد ، اول يه خانوم پرستار خيلي مهربون اومد و معاينت كرد و قد و وزنتو گرفت ، قدت ٦٤ سانت بود و ٥٧٠٠ وزنت بود ماشالاااااا پسرم خانوم پرستار كلي ازت تعريف كرد و راضي بود بعدش اقاي دكتر اومد و گفت واااااي چه پسر خوشگلي چه خوش اخلاق معاينت كرد و گفت همه چيت خوبه ، بعد واكسنتو زدن پسرم اولش گريه كردي يه...
16 آبان 1392

٥٠ روزگي

عشق ماماني امروز ٥٠ روزت شد . فداي اون خنده هات بشم كه انقدر شيرين ميخندي پسرم ، هروز صبح از خواب كه بيدار ميشم محو تماشات ميشم كه عين فرشته ها خوابيدي و يه دستتم ميزاري زير سرت، عشق مامان و بابا واسه ما حرف ميزني و وقتي احساساتي ميشي تن تن پاهاتو تكون ميدي، عاشق نور چراغي ميزارمت رو تخت و كلي با چراغا حرف ميزني و منم قربون صدقت ميرم اخ كه چقدر دوست دارم ، راستي تازگي ها خيلي لوس شدي ماماني صبحا كه ميشه دوست داري بغلت كنم و سرتو بزاري رو دستم و بغل مامان بخوابي ، قربون اون خنده هات اون نگاهت بشم زندگي مامان...
15 آبان 1392

30 day

عشق كوچولو مامان و بابا يك ماه از متولد شدنت گذشت ، و من يك ماه كه مامان شدم ، و اين قشنگترين حسي كه تجربه كردم، عيز دلم تك تك لحظاتت واسم شيرين وقتي با چشماي درشتت تو چشام نگاه ميكني، وقتي بغض ميكني و لباتو جمع ميكني كه بغلت كنم، وقتي شير ميخوري، وقتي برام ميخندي، وقتي با دستات انگشتمو سفت ميگيري ، وقتي تو بغلم مثل فرشته ها ميخوابي ، و خلاصه تك تك لحظاتي كه تو پيشمي و به من احساس شيرين مادر شدنو دادي، و من روزي هزار بار خدارو شكر ميكنم كه كه تورو در كنارم دارم ......
1 آبان 1392

بدون عنوان

پسر گلم قربونت بشم كه روز به روز شيرين تر ميشي ، بابات هي بغلت ميكنه و ميگه چقدر دوسش دارم، روز به روز بزرگ شدنتو احساس ميكنم انقدر خوش اخلاق و بانمكي كه همه عاشقت هستن پسرم ، مامان سيما هروز تو اينترنت چند بار ميبينتت و دلش ميخواد زودتر بغلت كنه، پسرم ديشب يعني ١٤ سپتامبر برابر ٢٤ شهريور ساعت ١٠:٣٠ شب ، بابات منو صدا زد ش... ، ش... نافش افتاد ! قربونت بشم ماماني كه بزرگ شدي بعله ناف كوچولوت افتاد و نيم ساعت بعدشم حلقه ختنه ت افتاد ، ديگه حسابي راحت شدي عشق مامان ، انقدر دوست دارم كه حتي نميتوني تصور كني .....
27 مهر 1392

پسر گلم اومدي تو بغل ماماني

عزيز دل مامان قربونت بشم كه عجله داشتي و زودتر اومدي تو بغلم ...روز ٢ سپتامبر برابر با ١١شهريور ايران بود ساعت ٨ صبح ، حس كردم دلم خيلي درد ميكنه و سفت شده و حس كردم تكوناي توهمكم شده پسرم ، سريع به بابات زنگ زدم و اومد و بابات با اورژانس تماس گرفت اورژانس منو سريع برد بيمارستان و اونجا بهم دستگاه عاي مختلف وصل كردن و گفتن چند تايي انقباض داري و ديگه كم كم داره مياد پسرت بعد دكترم تماس گرفت و تشخيص داد كه سزارين بكنه ، دكتر بي هوشي اومد ديد و گفت كه چون صبحانه خوردم بعد از ساعت ٣ هروقت اناق عمل خالي باشه ميبرن منو ، چند تا مورد اورژانس سزارين واسه دكترم پيش اومد و خلاصه نزديكاي ٧:٣٠ بود كه منو اماده كردن و رفتم واسه سزارين ... بابا بابك كلي...
27 مهر 1392